۱۴۰۱ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

آن 5 پیکر ازدنیاکنده

آن 5 پیکر ازدنیاکنده

آن 5 پیکر ازدنیاکنده

ساعت24- بیشتر از دو هفته از خودکشی خانواده پنج‌نفره «پ» گذشته است؛ زیرزمینی که محل دارزدن «ف»، «ا»، «م»، «ع» و «ن» شد. «ن» کوچک‌تر از همه بود؛ دختر نوجوان 14‌ساله با دو تا چشم سیاه روشن که خیلی زود تاریک شد. مردم این منطقه نمی‌خواهند فراموش کنند و حالا معلوم نیست تا چند وقت دیگر می‌خواهند چشمشان که به هم می‌افتد، کمی با خودشان کلنجار بروند و بعد سرخ و سفید بشوند و شروع کنند و برای خانواده مرموز پلاک پنج‌رقمی قصه بسازند.

پیداکردن خانه زیاد سخت نیست. 25 کیلومتر که از مرکز اصفهان دور شوی و به خیابان 15 خرداد نجف‌آباد برسی، رسیدن به کوچه پهنی که خانه این پنج نفر بوده، سخت نیست؛ خانه‌ای بزرگ که در مقایسه با خانه‌های قدیمی این محله یک خانه اشرافی به حساب می‌آید؛ یک خانه آجری قرمز بلند با سقف سیاه و چند ردیف پنجره. از خیابان که نگاهش می‌کنی خیلی تاریک است؛ کل ساختمان طوری تاریک است انگار خودش را در سایه درخت‌های پیر و گره‌داری که رویش خم شده بودند، قایم کرده است.

اما آنچه در گفته‌های همسایه‌ها دیده می‌شود، این است که دو ماشین داشته‌اند؛ یک وانت و یک پژوپارس. همسایه‌ها همان گفته‌های تکراری را می‌گویند که بارها و بارها برای پلیس صحبت کرده‌اند. مادر خانواده قبلا معلم بوده و بازنشسته شده است. بن‌بست و پایان این خانواده رسیده به اینکه این خانواده به انتهای فراموشی نرسند و حالاحالاها قصه‌شان سر زبان‌ها باشد. وارد محدوده کوچه که بشوی، همه دارند از خانه‌ای حرف می‌زنند که هنوز هم مثل راز سربه‌مهر، سرنوشتشان مثل یک فیلم‌نامه با پایانی ترسناک مانده است. با اینکه فقط دو هفته از ماجرا گذشته، حیاط جلویی پر از برگ‌های خشک قهوه‌ای است که نشان از نبود اهالی خانه می‌دهد. خانه‌ای که تا قبل از آن جمعه مخوف، پنج نفر در آن زندگی می‌کردند و حالا واژه پلمب هنوز بر دیوارهای آجری آن به چشم می‌خورد. اهالی کوچه و همسایه‌ها همچنان در بهت و تعجب‌ هستند. اگرچه تا قبل از این هم ذهنشان از راز و رمز درون خانه و اینکه چه اتفاقاتی در آن می‌افتاده، تهی بوده، اما اکنون این خانه ساکت تبدیل شده به یک علامت‌سؤال بزرگ در ذهن اهالی و همسایه‌هایی که بیش از یک دهه خانواده‌ای را می‌دیده‌اند که سرشان در لاک خودشان بوده است. خانواده ساکت ساکن این خانه دوست نداشته‌اند با کسی رفت‌وآمد داشته باشند. برق آفتاب تن کوچه را داغ زده و ظهر خلوتی است‌ اما تک‌وتوک عابری که از این کوچه که همچنان خانه رمزآلود در آن قرار دارد می‌گذرند، هنوز درباره اینکه چرا اهالی این خانه این اتفاق را برای خودشان رقم زده‌اند، حرف می‌زنند. همسایه روبه‌رویی زن مسنی است؛ یکی از قدیمی‌ترین افراد این محله که از این خانواده به خوبی یاد می‌کند: «پدرشان شهید شده بود و از آن زمان مادرشان سرپرست خانواده بود. بیشتر از همه از خانه بیرون می‌آمد. معلم بود. بعد که بازنشسته شد، کمتر می‌دیدمش. با کسی حرف نمی‌زد. در حد یک سلام و احوالپرسی خشک‌وخالی. زیاد اهل حرف‌زدن نبود. بچه‌هایش هم همین‌طور. اما همه محجبه بودند. نمی‌خورد به اینکه چنین فکرهایی بکنند». زنی که درحال عبور است، وقتی متوجه می‌شود گفت‌وگو راجع به خانواده مرموز «پ» است، وارد بحث می‌شود. «خانواده خوبی بودند. پسرشان هم سربه‌زیر بود، اما کمی عصبی هم بود. یک‌بار با پسر من دعوایش شد». لبش را می‌گزد کلمه خدابیامرزدشان را بلند و پررنگ می‌گوید و بعد نگاهی به در خانه می‌اندازد. آهی می‌کشد و می‌رود. این را که چه چیزی باعث شده این خانواده مسخ شده و به جنون خودکشی دچار شوند، هیچ‌کس نمی‌داند. اگر هم داستانی هست بر اساس بافته‌های ذهنی همسایه‌ها و خبرهایی است که در فضای مجازی خوانده‌اند. همسایه دیگر این خانواده زنی حدود 45‌ساله است، چادر سیاهش را به دندان می‌گیرد و از لای در بدون اینکه بیرون بیاید به سؤالاتمان پاسخ می‌دهد: «اهل چشم‌وهم‌چشمی‌کردن با زن‌های دیگر نبود. توی خودش بود و کار خودش را می‌کرد. بچه‌هایش هم همین‌طور. زیاد اهل بیرون‌آمدن نبودند ولی در کل به کسی هم کاری نداشتند. وضعیت زندگی‌شان بد نبود؛ یعنی اینکه فقیر باشند و اینها نه نبودند. زیاد نمی‌شناختیمشان. دوست نداشتند با کسی ارتباط داشته باشند. اینجا همه همدیگر را می‌شناسند و همه به کار هم کار دارند اما این خانواده زیاد اهل رفت‌وآمد نبودند و دلشان نمی‌خواست کسی سر از کارشان دربیاورد. دخترشان را نمی‌دانیم طلاق گرفته بود یا آمده بود قهر؟ اما مدتی بود با مادرش زندگی می‌کرد و یک بچه 14‌ساله هم داشت. شلوغ نبودند هیچ‌کدامشان، رفت‌وآمدشان هم زیاد نبود». زن مسن از زن خانواده این‌طور تعریف می‌کند: «هیچ‌وقت بد رفتار نمی‌کرد، فقط مبهم بود و رو به کسی نمی‌داد. با یک سلام و احوالپرسی ختم می‌شد». خانه‌ای که حالا لابه‌لای ساختمان‌های ریز و درشتی که در این کوچه است، مثل یک راز سربه‌مهر مانده است. زن باز دستش را می‌گیرد سمت خانه و می‌گوید: فقط وقتی نیازی داشتند یا خریدی داشتند، می‌دیدمشان. می‌آمدند و بعد دست پر می‌رفتند در خانه. پسرشان را بیشتر می‌دیدیم؛ سرش را بالا نمی‌کرد و بسیار سربه‌زیر بود. گفته‌های پیرزن نشانی از خانه به ما نمی‌دهد. هیچ‌کس حتی هم‌بازی‌های پسر هم نمی‌دانند در آن خانه چه خبر بوده که از این‌همه رنگ، تنها دو رنگ سیاه و خاکستری را انتخاب کرده‌اند و آتش زده‌اند به زندگی‌شان. حالا خاطره‌های باقی‌مانده از این خانواده ختم می‌شود به رهگذرانی که در مواقع خاصی در کوچه روشنایی دیده می‌شده‌اند و حالا زندگی‌شان در همان زیرزمین خاموش شده است. یکی از همسایه‌ها وقتی این خانواده پنج‌نفره را پیدا می‌کنند، شاهد بوده و به قول خودش اگر پنج سال دیگر هم بگذرد، آن صحنه‌ها، آن زیرزمین تاریک و آن سر جداشده از بدن را یادش نمی‌رود. درد و رنج یک آن ولش نمی‌کند از دیدن آن‌همه جنازه؛ «از دیدن پنج نفر از یک خانواده که اجسادشان دچار فساد شده بود و بوی به‌شدت بدی می‌داد، شوکه شده بودم. فکرش را نمی‌توانم بکنم. شب و روزهای اول نمی‌تونستم بخوابم. چند روز نخوابیدم. همه در و پنجره‌ها رو بسته بودن، همه قفل بودن. آتش‌نشانی شیشه‌هارو شکسته بود. بغض کرده بودم. همه محله شوکه‌ هستن. هنوز شوکه‌ایم همه. راز این خانواده چی بوده نمی‌دونیم، می‌گن افسردگی بوده. آخه همه باهم افسردگی گرفته بودن؟ خدا عالمه من که نمی‌دونم. عجیبه واقعا عجیبه. درد یهو به جونشون افتاده بوده». اشک امانش نمی‌دهد و ترجیح می‌دهد که ادامه ندهد. کوچه‌پس‌کوچه‌های نجف‌آباد هنوز به اندازه خیابان‌های معروفش آباد نیست؛ حتی با اینکه در هر کوچه خانه‌های نویی هم ساخته شده‌ اما این خانه بزرگ با همان دیوارهای آجری قدیمی، دیگر برای اهالی با بقیه فرق می‌کند. پیرزنی که خانه‌اش چند متر آن‌طرف‌تر است، این خانواده را از خیلی وقت پیش می‌شناسد. «پدرشان مرد خوبی بود، وقتی شهید شد این خانواده هم فروریخت». آلزایمر نمی‌گذارد اطلاعات جزئی‌تری به ما بدهد، فقط در همین حد که این خانواده بعد از مرگ پدرشان چندان با همسایه‌ها رفت‌وآمد نداشته‌اند. با وجود اینکه همسایه‌ها چیزی از خانواده «پ» نمی‌دانند اما هرکدام بر اساس شایعه‌هایی که شنیده‌اند، حرفی می‌زنند. بعضی می‌گویند پسر خانواده باعث این موضوع شده و بعضی دیگر ردپای کس دیگری را در این ماجرا باز می‌کنند. حالا ایستاده‌ایم در کوچه معروف روشنایی جلوی خانه‌ای با پلاک… که گله‌به‌گله برخی ایستاده‌اند، برخی به دیوار تکیه زده‌اند و هرکسی چیزی می‌گوید. زن در را می‌بندد و خداحافظی می‌کند. عابرانی که رد می‌شوند، نمی‌توانند چشم از خانه بردارند. دیوار طویل خانه روبه‌رویمان قد کشیده و توی آفتاب رنگ‌پریده شده، درختان حیاط از روی دیوار قد کشیده‌اند و تنشان را انداخته‌اند روی آجرها؛ تنها نام و نشانی که از زندگی در این خانه یافت می‌شود، همین درختان نیمه‌سبزی است که با نبود اهالی خانه رنگ خشکی به خود دیده‌اند. سناریوهایی که عابران یا همسایه‌ها از این خانواده می‌سازند، تقریبا مشترک است؛ پسری تقریبا بی‌اعصاب، مادر، دختران و نوه‌ای سربه‌زیر و آرام. ارتباطشان تقریبا صفر بوده، گاهی اوقات با ماشین پژو رفت‌وآمد می‌کرده‌اند و گاهی اوقات پسر خانواده با وانت تردد می‌کرده است. گفته‌ها تکراری است؛ گفته‌هایی که بارها و بارها برای پلیس و آتش‌نشانان گفته شده است. در این خانه آجری چه گذشته معلوم نیست؟ کسی نمی‌داند؛ نه از بومی‌های نجف‌آباد و نه مرد میانسال معتمد محل که ترجیح می‌دهد حرفی نزند. شایعه‌ها اما زیاد است؛ دهان‌به‌دهان می‌چرخد، نقل می‌شود و معلوم نیست حالاحالاها به کجا برسد. مرد سر تکان می‌دهد و نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید خدابیامرزتشان. کاش می‌دانستیم، کاش کمکی می‌کردیم. می‌گویند الجار سم الدار. غفلت کردیم، یاد همسایه نبودیم، اگر بودیم این اتفاق نمی‌افتاد. دنیای بدی شده. با احوال همه همسایه‌ها آشناییم، با اینها غریبه بودیم. نمی‌دانستیم. بخت نحس همه‌شان را کشت. این جماعت یادشون نمی‌ره، بغض توی گلوشون جا خوش کرده. هیچ‌وقت ندانسته نباید کسی را قضاوت کرد. منم چیزی نمی‌دونم. اگر کسی چیزی بگه مسئولش خودشه بابا. ازدحام زخم و غم در کوچه روشنایی حالا این‌قدر زیاد است که کسی دیگر به ثانیه‌ها و دقیقه‌ها اهمیت نمی‌دهد؛ حتی اگر عجله هم داشته باشد، می‌ایستد روبه‌روی خانه فاتحه‌ای می‌فرستد و بعد می‌رود. مرگ در خانه چسبیده به کوچه روشنایی فراموش‌ناشدنی است. «ساعت‌های اول، هنوز باور نمی‌کردیم، مادرشون، بچه‌شون، کل خانواده‌شون حلق‌آویز شدن و مرده بودن»؛ و این ناباوری مرگ، ناباوری محتوم‌ترین تناقض زندگی، ناباوری تاوان لغزش لایه‌های امید، ثانیه‌های ناباوری آدم‌ها متراکم می‌شود و تمام حجم حافظه کوتاه‌مدت اهالی نجف‌آباد را اشباع کرده است. مرگ پنج نفر در یک خانه مثل فروریختن دیوار خانه است؛ سهمگین و مهیب. غرش آوار مرگ این خانواده هنوز برای اهالی نجف آباد قابل اندازه‌گیری نیست. سوگی که با خانه شماره… مانده است در دل اهالی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر