شش سال زندگی دختر ۱۳ساله کنار جسد مادر، مرگ سوزناک دو کودک در انفجار خانه، بازداشت ساقی مواد مخدر با کلت کمری آمریکایی، نجات دختر ۱۳ساله از خانه شیطان، بازداشت ۲۰سارق با ۵۴گوسفند سرقتی، کشف محموله بزرگ قاچاق باله کوسه ماهی را در بسته خبری حوادث ایمنا بخوانید.
به گزارش خبرنگار ایمنا، افسانه ۳۰ ساله، جان خود را به علت توهم همسر خود که ناشی از مصرف مخدر شیشه بود از دست داد و غمبارترین نقطه این قصه از وقتی آغاز شد که دختر پنج ساله افسانه گمان میکرد مادر او به خوابی عمیق رفته و جسد او را در آغوش کشید و کنارش تا صبح روز بعد خوابید.
قاتل روز بعد جسد افسانه را در باغچه خانه دفن کرد و دختر افسانه تا شش سال در حیاط خانه درست در کنار همان باغچهای که جسد مادرش در آن دفن شده بود، هر روز در تنهایی خود بازی کرد. سرانجام راز جنایت فاش شد و دختر افسانه بهعنوان یکی از اولیای دم، در دادگاه تقاضای قصاص پدر خود را کرد.
متهم این پرونده در سوال و جوابها اظهار کرد: اگر دنبال یک ماجرای عشقی میگردید، باید از همین اول به شما بگویم که خبری از این حرفها نبود. یکی از آشناها افسانه را معرفی کرد و به خواستگاری رفتیم. مثل زن و شوهرهای معمولی به یکدیگر عادت کرده و حدود هفت سال زندگی کردیم.
زندگی ما خوب نبود. یک سال که از ازدواجم گذشت، صاحبکارم متوجه اعتیادم شد و اخراجم کرد. کارگر تعمیرگاه ماشین بودم و بعد از بیکار شدن آب از سرم گذشته بود. هزینه مصرف مواد هم اوضاع را بدتر میکرد. شب حادثه نیز مواد مصرف کرده بودم.
آن شب افسانه دیر به خانه آمد، من با او بگومگو کردم. پرسیدم کجا بودی و گفت خانه خواهرم بودم، گفتم چرا تا این وقت شب بیرون بودی؟ گفت میهمانی بود و از این حرفها. عصبانی بودم؛ چند بار دیگر هم دیر به خانه آمده بود. وقتی از خانه بیرون میرفت هزار و یک فکر و خیال به سرم میزد. دست خودم نبود. این افکار من را اذیت میکرد. وقتی به او میگفتم لابد زیر کاسه نیمکاسهای است شروع میکرد به داد و بیداد. میگفت چرا به من تهمت میزنی و خلاصه دعوا بالا میگرفت.
وی در پاسخ به این سوال که منظورت از بالا گرفتن دعوا کتکهایی است که افسانه از تو میخورد، گفت: در دعوا که حلوا خیرات نمیکنند. دعوای زن و شوهری بود دیگر، پیش میآید اما نظر افسانه نسبت به این کتکخوردنها به همین راحتی که میگویی نبود. برای همین فرار کرد و به خانه عمهاش رفت.
متهم ادامه داد: بعد از فرار کردن او حال من بدتر شد و دعواهای ما هم بیشتر شده بود. به او میگفتم چه حقی داشتی بچه من را ببری سر سفره شوهر عمهات بنشانی. غیرت من قبول نمیکرد. همین که پایش به خانه عمهاش رسید، به من و مادرش اطلاع داد که افسانه به خانه او رفته است. خواهش و التماس کرد که اجازه بدهم یک هفته آنجا بماند اما من دو روز بعد سراغش رفتم.
گفتم برگرد سر زندگیات. بزرگترها وساطت کردند و خلاصه برگشت اما شرط گذاشت که اگر دلش خواست به خانوادهاش سر بزند من مانع او نشوم. میگفت این بار اگر جانم را به لب برسانی فرار میکنم و میروم افغانستان، کاری میکنم که اگر پشت گوشت را دیدی من و دخترم را هم ببینی. همین حرفهایش باعث شد شب حادثه عصبانی شوم.
این حرفش همیشه در گوشم بود و حرص میخوردم. آن شب عصبانی شدم و به او دشنام دادم. او هم دخترمان را بغل کرد و میخواست باز از خانه بیرون برود. من مواد مصرف کرده بودم و حال خوبی نداشتم. بعد از بیکار شدن در حیاط خانه ماشین تعمیر میکردم و آن شب هم دینام یک ماشین را تعمیر میکردم. سیم دینام دستم بود. دخترمان را از بغلش بیرون کشیدم و وسط حیاط گذاشتم. بعد افسانه را به داخل خانه هل دادم و در را قفل کردم. صدایش در گوشم زنگ میزد: افغانستان، پشت گوشت را دیدی و…، خلاصه این حرفها.
نفهمیدم چه شد که سیم دینام را دور گردنش انداختم و کشیدم. یک دفعه بدنش شل شد و فهمیدم خفه شده و دیگر نفس نمیکشید. خیلی شوکه شده بودم. نمیخواستم دخترم ماجرا را بفهمد. سریع رختخواب انداختم و افسانه را در جایش خواباندم و پتو را تا گردنش بالا کشیدم. بعد سراغ دخترم رفتم. داشت گریه میکرد. بغلش کردم و گفتم چیزی نیست، مامان خوابید تو هم بیا بخواب.
چارهای نداشتم. نمیخواستم راز ماجرا برملا شود. دخترم کنار افسانه دراز کشید و جسد را در آغوش کشید. از دعوای ما ترسیده بود. همینطور که گریه میکرد خوابش برد. وقتی خوابش سنگین شد من در باغچه خانه گودالی عمیق حفر کردم و جسد را دفن کردم.
به همه گفتم با افسانه دعوا کردم و صبح روز بعد او مدارکش را برداشته و فرار کرده است. همه شاهد بودند او تهدید کرده بود که به افغانستان میرود اما مادرش میگفت امکان ندارد افسانه بدون بچهاش جایی برود. تا اینکه دخترم بزرگتر شد و یک روز به مادربزرگش گفت مدارک شناسایی مادرش را در خانه دیده است. مادر افسانه هم که همیشه به من شک داشت، از من شکایت کرد و بازداشت شدم و اعتراف کردم.
دو سال از فاش شدن راز ماجرا میگذرد. دختر افسانه حالا ۱۳ سال دارد. دخترکی لاغر که به قد و قوارهاش نمیخورد ۱۳ ساله باشد؛ اما زبان که باز میکند، لحن کلامش پختهتر از سنش نشان میدهد. مثل بیگانهای در چند قدمی پدرش، روی صندلی سالن دادگاه مینشیند. آمده تا قصاص پدرش را تقاضا کند. پدری که شش سال او را بیمادر بزرگ کرد اما خود مسبب همین بیمادر شدن هولناک دخترک بود.
متهم میگوید: دخترم در دادگاه گفت حالا که بیمادر شده، دیگر پدر هم نمیخواهد. مادر افسانه هم گفت این مرد شش سال نوه من را در خانهای بزرگ کرد که جسد دخترم در آن دفن بود. برای همین رضایت نمیدهند اما اختیار من دست خودم نبود، نمیخواستم این اتفاق بیفتد. اگر مواد مصرف نکرده بودم و در حالت طبیعی بودم این اتفاق نمیافتاد. میدانم جنایت بزرگی کردم. میدانم؛ دخترم و مادر افسانه من را نمیبخشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر