به گزارش فرارو به نقل از گاردین؛ خانه دوران کودکی و خانوادهام را ترک کردم بدون آن که بدانم چه زمانی باز خواهم گشت و یا چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود. زمانی که در تاریخ ۱۵ آگوست پس از فرار «اشرف غنی» رئیس جمهوری افغانستان از کشور جنگجویان طالبان به کابل رفتند و کنترل پایتخت را در دست گرفتند بسیاری از ما در برابر هوسهای این گروه انتقام جو آسیب پذیرتر شدیم.
وضعیت روحی من خیلی بد است و شبها نمیتوانم بخوابم و زمانی که چشمانام را میبندم کابوس میبینم. اولین باری که پس از سه ماه مادرم را دیدم این دیدار در یک بازار بود در یک فضای عمومی شلوغ. ما هر دو برقع آبی بلندمان را پوشیده بودیم. نه فقط به دلیل آن که اکنون این نوع پوشش برای زنان در ولایتمان اجباری است بلکه برای جلوگیری از شناسایی و گرفتار شدن توسط طالبان که اکنون کشور من را تحت کنترل دارند این لباس را پوشیدیم.
در اوایل ماه آگوست، مادرم به من کمک کرد تا وسایلام را جمع کرده و فرار کنم. او به من جرات داد تا بروم و گرفتار طالبان نشوم گروهی که نسبت به کسانی مانند من که منتقد آن هستیم رحم و بخششی ندارند. اولین بار که مادرم را در بازار دیدم خواستم چادری ایمان را کنار گذارم و او را در آغوش بکشم. او به من اشاره کرد که ساکت باشم و دستم را گرفت و مرا به مغازهای در همان نزدیکی برد.
او میدانست که شناخته شدن من برایم بسیار خطرناک خواهد بود. داخل مغازه که متعلق به یکی از اقوام بود او مرا حکم در آغوش کشید و صورتام را بوسید. من او را برای مدتی طولانی در آغوش نگه داشتم. با یکدیگر حرف زدیم و گریه کردیم. خیلی حس خوبی بود. گویی که پس از مدتها چیز بسیار باارزشی را پیدا کرده بودم. من از پنهان شدن خسته شده ام. من از اصرار دوستان و اقوام برای آن که مرا در خانه هایشان پنهان کنند خسته شده ام. چهار ماه است که شبیه یک توپ فوتبال در کشور به این سو و آنسو پرتاب شده ام. من از این زندگی خسته شده ام.
در زندگی خود ارزشی پیدا نمیکنم. نمیتوانم برای حمایت از خود کاری کنم. من نانآور خانوادهام بودم و حالا آنان دچار گرسنگی شدهاند در حالی که من برای زنده ماندن به دیگران وابسته شده ام. من برای افرادی که در خانهشان را برایم باز میکنند احساس ناراحتی میکنم بسیار از آنان بیکار هستند و به سختی میتوانند معیشت خانوادهشان را تامین کنند. چگونه میتوانم انتظار داشته باشم آنان به من غذا بدهند؟
با این وجود، من نمیتوانم به زندگی قبلی و خانهام بازگردم چرا که میدانم امنیت عزیزانام به خطر خواهد افتاد. در روزهای پس از سقوط کابل، طالبان چندین بار به دنبال من به خانه پدریام رفتند. حتی در ماههای پیش از سقوط کابل در رسانهای که در آن کار میکردم تهدیدهایی را دریافت کرده بودیم که از کارکنان زن خواسته بودند از کار کناره گیری کنند.
طالبان پیامهای صوتی با تهدیدهای وحشتناکی را برایم میفرستند و به من میگویند چه کارهای وحشتناکی را میتوانند با من انجام دهند. ما تسلیم تهدیدهای آنان نشدیم و در عوض نامه آنان را در رسانههای اجتماعی منتشر کردیم و گفتیم که کارکنان زن استعفا نخواهند داد.
ما به آنان گفتیم علیرغم تهدیدهایشان به کار خود ادامه میدهیم. در پاسخ، ما تهدیدهای بیشتری را دریافت کردیم. حتی از کارکنان غیر تحریریه نیز خواسته بودند استعفا دهند. ما مصمم ماندیم و ادامه دادیم البته تا زمانی که شهرمان به دست طالبان افتاد و امکان ادامه حضور فیزیکی میسر نبود.
والدینام به طالبان گفتند در جریان حمله به کشور در ماه آگوست که بسیاری از افغانستان رفتند من نیز رفتهام، اما طالبان حرفشان را باور نکرده و با من تماس تلفنی میگیرند و میگویند اگر مرا پیدا کنند من را خواهند کشت. شمارههایی که با من تماس میگیرند را مسدود میکنم، اما از شماره دیگری تماس میگیرند یا در واتس آپ و دیگر پیام رسانها با من تماس گرفته میشود. آنان پیامهای صوتی با تهدیدهای وحشتناک برایم میفرستند.
یکی از همکارانام به من گفت آنان میتوانند با استفاده از جی پی اس از طریق این تماسها من را پیدا کنند. یکی از همکاران سابقمان اخیرا توسط طالبان پیدا شد و ادعا شده بود که او با استفاده از جی پی اس گوشی تلفن همراهاش ردیابی شده بود. نمیدانم درست است یا خیر، اما میترسم که مرا پیدا کنند.
آنان مادر و پدرم را اذیت میکنند و میگویند میدانند من در افغانستان هستم، زیرا تلفن همراهام فعال است. به پدرم میگویند اگر مرا پیدا کنند او و مادرم را نیز به خاطر دروغ گفتن تنبیه میکنند. زنانی که پیشتر بخش بزرگی از حیات سیاسی و اجتماعی شهرم بودند اکنون در خانه هایشان زندانی هستند. معلمان و اعضای جامعه مدنی که پیشتر بخشی فعال از جامعه مدنی بودند اکنون غائب هستند و برای بقا تلاش میکنند.
من هرگز پناهنده نبودم و هرگز آرزو نداشتم در جایی جز کشورم زندگی کنم. من زندگی در کنار خانواده و دوستانام و خدمت به مردمام را دوست دارم. با این وجود، چهار ماه گذشته سختترین و وحشتناکترین ماههای زندگی من بودند و تنها زمانی که مادرم را دوباره دیدم انگیزه و نیرو برای ادامه راه پیدا کردم. دلم میشکند که بگویم مجبور شدهام به ترک افغانستان فکر کنم.
من از کشورهایی که متحدانمان بودند پناهندگی میخواهم تا بتوانم زنده بمانم و به کار خود ادامه دهم. من نیاز به کار دارم تا بتوانم از خود و خانوادهام حمایت کنم. من باید به جامعه کمک کنم تا اشتباهات بسیاری از مردان در قدرت را اصلاح کند. من باید زنده بمانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر